۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

چهار شنبه سورى و رفتن به تجريش

به پشت بام رفتم تاببينم اين همه صدا از چيست.هر كس ساعتى بيرون مى آيد وجشن مى گيرد .زمين وآسمان پر از رنگ و صدا ست خوشحالم تنبلى نكردم و به تماشا رفتم نسل جوان در انقلاب زندگى كرده ما بسيار متفاوت تر زندگى مى كند  
ديروز طبق عادت هميشه به تجريش رفتم .امسال سال جديد آغاز نشده خودم جديد شده ام .سال 90 مثل يك تماشاگر زندگى كردم. مادرم فوت كرد و هنوز پذيرش و درك آن برايم سخت است خواهرم فريده تنها فردى ست كه در اين جا برايم مانده است او از نظر روحى مشكل دارد و الان من هستم و او
با فريده به تجريش رفتم او 59 سال دارد ولى يك فرد 8 ساله است
انگشتانم را به سختى گرفته بود بيشتر از اطراف به ترس او فكر مى كردم زمانى گذشت تا او كم كم به محيط عادت كرد
و حس كرد امن است. شروع به حرف زدن با او  كردم. اينجا امامزاده صالح است و در كنارش يك جاى پر از سبزيجات
خلاصه امسال تجريش حال و هواى عيد را نداشت  وجود كافه شاپ بزرگ در طبقه اى كه تابلو هاى نقاشى بود جاى خالى
همه چيز را برايم گرفت تجربه كافى شاپ رفتن فريده فضا را طورى ديگر برايم ساخت
احساس ها هيچگاه يك سان نمى ماند شهرها ،جشن ها ،وافراد مدام تغيير مى كنند تجريش ،تجريش سال پيش برايم نبود
شايد اين ما هستيم كه عوض مى شويم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ