۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

مراسم و خاطرات

کمر گرما شکسته شده وما برای مراسمی از تهران خارج می شویم. تا مقصد ، جاده عالی ست.مسیر شمال بوی خاصی داره یادمه یه زمانی کلی درمغازههای صنایع دستی کیف می کردم وحتمن سبدی ،کوزه ای می خریدم .هنوز همه چیز مثل سابق بر جاست .قطره های باران یادت می آره که نزدیک رشت می شوی.اول شهرآرامستان رشت ست .چقدربا تهران تفاوت داره خبری از شماره و ردیف نمی بینیم از روی تاریخ وفات به سنگ خود می رسیم.می نشینند انگشت بر سنگ می گذارند وفاتحه می خوانند ومن متحیردر ذهنم وارد خانه قبلی اش می شوم 
می گم راستی بدری سلام رساند .از اینکه همسایه ات مردی ست ناراحت مباش آنجا
تنها جای امن سرزمین آدمهاست.
.وقتی درختان وگیاهان را می بینی.باورت نمی شه که همین خاک بی رحم چه راحت می بلعه ومن هیچگاه این مراسم را دوست نداشته وقادربه انجامش نیستم.همه رنگ پریده وسیاه وظرفها پر از حلوا.
مسافرین آمده از صمیم قلب همدیگه را بغل می کنند شاید این تنها لحظه خوب این مراسم باشد معلوم نیست نفر بعدی چه کسی خواهد بود بهتره کسانی را که از شهرهای
دیگه آمده اند بیشتر نگاه کنی وعصر همه با هم سر مزار می رویم .
هیچگاه بجز خاکسپاری علاقه ای به کش دادن مراسم ندارم .خوشحالم که صبح برای
دیدارش رفته ام چون انبوه افراد عزادار اجازه ارتباط من را با او نمی ده.
صدای مداحان عزادارِ سایرسنگها ، سمفونی سردرد آوری را درست کرده .نمی دانم
این چه نوع احترام به عزیز است کاش برحسب مراسم  ،فردی از آرامستان کنترل
این جریان را می کرد .نمی دانم چرا در اموری به این سادگی ضعیف هستیم.
در انتها که خلوت تر شد جلو رفتم ولی این بار خداحافظی کردم و گفتم:
چقدر کلوچه خرمایی خوردیم کاش تو هم بودی و می خوردی.همه را مسافری از شهرت آورده بود.وما باز آنجا را ترک کردیم با انبوهی از خاطرات.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ