۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

شاخ آدم در مى آيد

مدت هاست كه نه زبان مى گويد و نه انگشتان قلم را به حركت در مى آورد.مى دانم هميشه اسطوره هايى وجود دارند آنها كه مى گويند و مى نويسند ولى اين فرد من و هزاران فرد ديگر نيستيم ما خانه را نگهبانيم وشايد كمى بيشتر در شهر نگاه مى كنيم
 كاش مى شد تمام احساس را نوشت .شهر آن شهر قبلى نيست صحبت از فقرست،و
بدبختى ،مرگ را مى بينى تمامى آرزوها فعلن سرابى مى زند .آنقدر قيمتها بالا رفته
كه موى آدم شاخ مى شود.امروز سه عدد ليموى سنگى را سه هزاروچهار صد  تومان خريدم خيلى از ارقام باور نكردنى ست نمى دانم كى وچه زمانى كشور سر وسامان مى گيرد؟كشور به خواب رفته هيچ داروغه اى هواى مردم وشهر را ندارد .سالهاست
كه يغوب ليث ها وهمه افراد خير نيست شده اند .سراب مى بينى و سراب
ما روزهاى تلخى را مى گذرانيم  و اين تلخى چون رودى مسير خود را باز خواهد يافت  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ