۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

رسول پرویزی

از دیشب شروع به خواندن کتاب قصه های رسول کردم.انگار چیزی نمی ذاشت زودتر بخوانمش.جلد کتاب خاطرات بسیاری را برایم زنده می کرد که اصلن دلم
نمی خواست باز تداعی گذشته شود .یادمه وقتی ساواک برادرم را از خانه برد.رسول
با محبت تمام مادرم را برای رهایی برادر کمک کرد.
دیشب این کتاب تونل زمانی برایم شده بود .در مقطعی کمک های معنوی او به مادرم،
درد نبودِ فرزند را برایش راحت ترکرد.شاید زندگی درجمع کثیری از این افراد
موجب دگرگونی همه ما شد.اینکه به مقام وجیب بسنده نکنی و مردمی بمانی.
روحش شاد.

۱ نظر:

  1. ممنون عزیزم. خاطرات دیدار‌های که با رسول داشتم مثل فیلم تند از جلوم گذاشت. فیلم که تمام شد، چیزی که ماند کمی خیسی توی چشمم بود و صدای گرم رسول که زیر گوشم می‌‌خواند: نیزه بازی اندر این کوههای تنگ نیزه بازان را همی آرد به تنگ.

    پاسخحذف

بايگانی وبلاگ