۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه


کاش بچگی می آمد

با یادها و خاطراتش

با همه چیزش می آمد

آن درخت بلند کنار،با آن شب های بلند و گرمش

گویی آسمانش پر ستاره تر بود

گویی آدمهایش نمی گفتند کجایند آدمها؟

غروب هایش اندوه نداشت

و شام هایش عجب مزه ای داشت

حتی نان وپنیرش نیز خوردنی بود

کاش کیف به دست بچگی می آمد

صدای بازی ها و صدای دویدنها

با لباسی نو با روزی نو

نه کسی از دکتر می گفت

نه کسی از مدرسه حرف می زد

کی می گفت خسته شدم؟

همه شان رفته اند

آن درخت بلند کنار،آن قماره

آن بو ،آن کوچه

همه شان رفته اند

آن عید ها آن لباسها و آن همه آدمها

همه شان رفته اند

کوچه کوچه نیست

آسمانش لخت ست

همه چیز شهری شده

کاش بچگی می آمد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ