۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

قفل را باز می کنم

یه روزهایی قفلی.حتی اگر در خانه کسی باشد در را باز نمی کنه.تمام تفکرت به اندیشه های منفی سپری می شه.فکر می کنی تنهایی شاید در یک چنین مواردی فقط خدا را می بینی و معجزه را.تا زمانی که آدم به چیزی امید داره زندگی هم رنگ متفاوت تری خواهد داشت.ولی تا انسان بیماری لاعلاجی نداشته باشه یا عزیزش در بند نباشه می توان امید داشت.آره شاید خیلی طول بکشه ولی در اثر ارتباط داشتن با دیگران و یا جستجو در اطراف می توان رمز باز گشایی را دریافت .نباید هیچگاه احساس تنهایی کرد.شاید اول بگویم.


قفل را به در زدم



پا به کفش کردم



پله ها را دو تا یکی کردم



و رفتم



در را باز کردم



نور به قلبم نزدیک شد



خدا را دیدم



اینجایی؟



پس چرا داخل نمی شی؟جایت مدتهاست که خالی ست.بیا بیا .خانه کن در خانه ام.این در برایت همیشه باز است.تو تنها مسافر خانه من هستی.تو مرا تنها نخواهی گذاشت.آدرسم را می دانی تکرار نخواهم کرد .منتظرت هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ