مادرم از روز سپید می گفت
ازفردایی بهتر
او از سبزه ها و یاد ها می گفت
و من حیران بودم
چه مانده که از روز سپیدش می گوید؟
دلم را رنگ می زند
دیوار کثیف مرا رنگی نیست
کاش می شد باور کرد
آینده را
خوشبختی را
مادرم چون چشمه ای می ماند
دستان من در آب سردش می لرزید
واحساسم را گرم می کرد
مادر نمی داند
روز به درازای چه می گذرد
آه که ندانستم
زندگی را
حل شده ام
ازفردایی بهتر
او از سبزه ها و یاد ها می گفت
و من حیران بودم
چه مانده که از روز سپیدش می گوید؟
دلم را رنگ می زند
دیوار کثیف مرا رنگی نیست
کاش می شد باور کرد
آینده را
خوشبختی را
مادرم چون چشمه ای می ماند
دستان من در آب سردش می لرزید
واحساسم را گرم می کرد
مادر نمی داند
روز به درازای چه می گذرد
آه که ندانستم
زندگی را
حل شده ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر