مانده است به خاطرم
زندگی در جنوب
همه ی شرجی ها ،مردان عرب
با زنانی پر کارکه
نبودن هیچ
چو زنان اینجا
گرچه عرق و گرما بود
جنگ وحمله وآژیر بود
ابرهایش وقتی می بارید
بی چتر می پریدی تو حیاط
آخ باران
لیک امروز
کارونش بی لنج بزرگ
آسمانش پر خاک
و اسید می بارد
بر سر مردم این
شهر و دیار
نبود این حق جنوب
بس ست اندکی آرام گیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر