۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

برای ماندن

لنگری خواهم
تا درین ، خاکِ آلوده به درد
که در آن راز و نیاز
همدم ملتهب هر 
عاجز و عاصی ست
نگهم دارد
جامه از ساک در آرم
بنشینم
نَنالم 
زین عمری که اسارت رفت
وصله ای گشتم در
خانه خویش
با پُتک بکوبم
تا مبادا گره ام باز شود
بروم تا نبینم 
این غریبه
در میان مردم خویش 
لنگری خواهم
تن ماندن نمی بینم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ