باورم آيد
رويش گندم ، درون مرداب
وتولد پيرزنى را
وحركت را باور داشت
به طلوع خيره شد
و به غروب فكر نكرد
مى توان تمامى صخره ها را
كند .چون فرهاد
سنگ تراشى شد
مى توان برگ زردى را
بلند كرد و گفت:
بهار است
مى توان خاله اى بود
براى دخترك گل فروش آرامستان
چاله اى كند ، آبى ريخت
تا كبوتران آبخورى يابند
مى توان به درختى بى بار
ميوه هاى سبدت آويزى
تا نگويند نازا ست
و قفس را بربلبل دل خسته باز كنى
تا بپرد از زندان درون
مى توان نانى گذاشت
در كاسه پير مرد
تا شتابان به خانه رود
و بگويد: كار كردم
اينم نان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر