۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

درد شعری از مرجان کوثری

درد
خستگی تمام سالهایی ست که جنگیدم 
و به تو فکر میکردم

جنگ سردی بود
که آتشفشان درونم بودی
و سکوتت 
برف سنگینی که قله های مرا آب کرد

من غزه بودم
پر از بی گناهی، 
که آواره شد 
که آغوشت 
سنگر امنی برای شهادت نبود

نه 
جهان مرا نمیتوانست نجات دهد 
دستی که از پشت چشمانم را گرفته بود
لبهای سرخی که بوسه نمی دانست 
نمی توانست کبوتر سپیدی باشد 
که نوکش را برگ های زیتون بسته است

پشیمانم
از آن همه نبرد 
با تنی که حتی خودش نمی دانست
میخواهد کجای دنیا را بگیرد

اینجا 
که آینه، آغوشی برای پنهان شدن ندارد
سنگ ، دستی برای پرتاب 
با من حرف بزن
بگو
کدام جنگ مرا از دست خودم نجات می دهد

#مرجان_کوثری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ