اِی بابا
غمت خشکسالی ِ، زمین کوچکت بود
درون خانه ات
دخترانی پای داربست
به جای رعد ، بر دار
غرشی با نقش می کاشتند
باران تمنای چشمان سیاهت بود
آرزوهایت بزرگ و سخت می زد
مرا بین
مزرعه خشکید
بی برادر ،بی بچه
راهی کوه شدم
نه باران خواهم ،نه خرمن
خانه ای خواهم
که در آن ، همجوارِ
سنی و شیعه ،مسیحی و یهودی
در زمین باشم
بابا
خانه ای با سقف کافی ست مرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر