۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
جمعه-بهشت زهرا
۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه
پدرم
۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه
حس غریبی
۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه
پیاده شو
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
دندان
می ماند. تا اینکه یک روز صبح به صدا آمد وگفت دندانش درد می کند ،باز غافلگیر گشته بود مادر دل نگران بود این آخرین دندان آسیاب
خواهرش بود. دکتر نتوانست کاری کنه وآن را کشید. او را به خانه برگرداند زنگ در را که زد از شادی کودکانه او که با افتخار یک دست را به آسمان برده بود متعجب شد انگارپیروز از یک جنگ برگشته متوجه وخامت اوضاع شد صحنه زندگی برای افراد ضعیف چقدر
کوچک و شادی بچگانه آنها چقدر عجیب و کم می تواند باشد. از اینکه او متوجه بد جریان نیست و نمی داند که بدون دندان مشکلات او در پیش است چکار می توانست بکند؟برای دلداری به خودش به فکر دیگری افتاد. حالا او مشکل دارد ولی دیگرانی که ساده همه چیز را
می بینند چی؟آن گروهی که پاک کردن صورت مسئله را تنها راهکار می بینند چی؟این ها کی هستند؟این که مورد دارد. دیگرانی که تمامی
دندان هایشان سر جای خود شان ست و خوب غذا می خورند و فریاد می کشند چی ؟آنها چی؟این دو گروه در چه چیزی تفاوت دارند ؟
این طفل معصوم که زود شاد می شه بقیه چی؟آنها که سیری عطش ناپذیری دارند و هیچ چیز نه سیرشان می کند و نه شاد .
برای نگاه نکردن به خواهر با تمام وجود مثل یک جغد سر را چرخاند کاش عکسی از او که دست را به علامت پیروزی بالا برده بود داشت پیروزی همیشه بزرگ نیست و در پشت خود مشکلات بیشتری به دنبال می آورد آنچه که در لحظه ای موفقیت آمیز است در
زمان نه چندان طولانی شکست را به دنبال خواهد داشت .
او فردا دربازگشت به خانه خود ،با صدای خواهر برگشت .خواهرش ३ انار کف دستش گذاشت و گفت دیگه دندانی برای خوردن نداره
او همیشه با دیدن انار به یاد شعری می افتاد که انار های روی درخت را به فانوس تشبیه می کرد.
و از این زمان برایش خیلی سخت می شد که به آن فانوس های آویزان نگاه کند و یاد دندان نیفتد.
۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه
قضاوت "دل آرا"
خواندن مطلبی در باره دل آرا که سال گذشته اعدام شد دقایقی مرا باز به سال گذشته برد دختری که با کمک دوست پسرش دختر عموی
پدر خود را کشته بود و در ابتدا قتل را پذیرفته ولی بعد منکر آن شده بود
ماجرا بیشتر به فیلم های غربی می ماند شیطنت و بی تجربگی که البته قوانین یک کشور هیچکدام را نمی پذیرد .
دل آرا در ایامی که در زندان به سر برد بیشتر هویت پیدا کرد تا در خانه پدری . افسوس که زندگی همیشه شانس دوباره به انسان ها
نمی دهد। همیشه پایان یک ماجراجویی بی دردسر تمام نمی شود این همان قسمتی ست که اکثر پدر و مادر ها می گویند ولی تا سر گروهی به سنگ نخورد و آن را لمس نکنند باور ندارند। به هر حال در خبر کوتاه درج شده نوشته شده بود .
که همدست دل آرا در زندان خودکشی کرد به همین سادگی!!!!!!
این چه معنایی داشت یا او گناهکار اصلی بوده و یا اینکه از فرط شرم و گناه از بابت بازی دادن یک دختر عاشق وبیگناه ومعصوم
دست به این کار زده .حتما" مثل من کسانی هستند که اشک اندوه ریختند. یقینا"تمامی کسانی که در این پرونده دست داشته اند باید
وجدان خود را جوابگو باشند آیا حکم با شتاب ونا عادلانه نبوده؟
آینده جواب همه سئوال های ما را خواهد داد اما افسوس من آن را اینک می خواهم
به هر حال آینده در کمین ماست تلاش کنیم حق را به حق دار بدهیم
او بر افتتاحیهی یکی از نمایشگاههای خود چنین نوشت:
« من که از چهار سالگی زندگیام را با رنگها تقسيم کرده بودم، در آستانه ۱۷ سالگی آنها را گم کردم. سرخ کبود را به جای لاجورد گرفتم و جای آسماني، خاکستری پاشيدم. من رنگها را گم کردم و اينک تنها چهرهای که هر روز در برابرم ديده ميگشايد، ديوار است.
من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگها و فرمها و واژهها از خودم دفاع ميکنم.
اين نقاشيها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگها مرا به زندگی بازم گردانند.
از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشيهايم آمدهايد، سلام و خير مقدم ميگويم»
به هرجهت برای آنکه بی جهت کشته شد چه می توانم بگویم و برای دل آرا به جز دادن زمانی دوباره چه کاری می توانستیم بکنیم.
خداوند به همه ما آرامش و بخشش عطا کند . آمین.
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
دلخوشی
۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه
می بارد برفی که........
اولین برف زمستانی سرانجام آمد.سرهای زیادی در آسمان به دنبال برف و باران بود.انگار مسافر ما تصمیم نداشت دیداری با ما
داشته باشد.قهر طبیعت دراین هوای آلوده سخت بود.دیری ست که گرما وآلودگی به خانه های ما نیز نفوذ کرده.همه جا دوده و غبار است.انگار لعنت شده ایم. امروزچترهای بی رنگ و روی ما تنها موضوع دیدنی در شهر بود .اخوان می گوید:
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست، لبها خاموش
نه اشكي، نه لبخندي، و نه حتي يادي از لبها و چشمها
زیبایی روز با خبر سقوط هواپیما برایم از بین رفت.چقدر این شهر نیاز به یک هلهله دارد.حالا برف هم کمی دیگر ببارد.این
آلودگی که تمام نمی شود.ناله نمی کنم به روزنه های کم نیز باید خوشبین بود.عجب روزگاری ست وقتی دخترکی که می گذرد با
آن موهای بور مجعد خود ، در آن شال زیبای ترکمن سرم را به پایین می کشد و از آن همه چابکی و رنگ لباسش خنده به لب
می آورم . نکند شوق و عرق خجالت مرا ببیند و پندارد با دخترکی سر به هوا هر روز عازم است. شاید چون او در آینده بیشتر ببینم.
شاید فردا باز شتابان از کنارم بگذرد و جای خالی طبیعت نبوده را پر کند. برف می بارد .برف
آهسته و میخکوب طول پیاده رو را طی می کنم عجب نقشهایی بر زمین می بینم جای رد پای رهگذران بسیاری که اینک من جای آنها قدم می گذارم و چقدر زیباست که بر جای پایی می کوبم و می روم.
امسال بیشتر به جاهای پا فکر می کنم.بخدا نمی گذارم نقشها پاک شوند.ما زیاد هستیم.
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
چقدر مقصریم؟
خودکشی ،و اعدام هایی که رخ می دهد .آیا می شد به وقوع نپیوندد؟ درست در لحظه ای که فکرش رو هم نمی کنی حادثه در می زنه
و وارد خانه انسان می شه.فرقی هم نمی کنه که فقیر باشی، ویا پول دار ،تحصیل کرده باشی یا بیسواد. مهم راضی بودن در زندگی ست.
نمی دانم امروز دلم برای هر حادثه دیده ای گریه می کنه. سالهاست که عزیزانی را از دست داده ایم ولی این روزها این حوادث بیشتر
مرا به خود فرو می برد.همه ما در جریان حادثه کشته شدن یک جوان با کارد در سعادت آباد قرار گرفته ایم.چقدر متاسف شدیم. آیا هر
کس قادر ست فردی را به این شکل بکشد ،و تازه اجازه نزدیک شدن مردم را نیز به فرد مجروح ندهد ؟ اسمش را جنون باید گذاشت.
صبح دلم برای خانواده این جوان که ناظر اعدام او بودند سوخت. آنها چه گناهی کرده بودند؟ اشتباه آنها کجا بوده؟
ما پدر و مادرها چقدر مقصریم ؟ و اما فردی که خودکشی می کند
اولین با ر در دوران دبیرستان بود که دوستم نوبر خودکشی کرد . او هیچگاه از مشکلاتش نمی گفت . دختری بشاش بود و تا به
خودمان آمدیم او دیگر نبود در آن زمان اسمش نجوایی در گوشم بود صدایی که هرگز پاک نشد
و در صندوقچه افکارم برای همیشه باقی ماند.می دانم فقدان هر فردی ضربه جبران ناپذیری به دنبال خواهد داشت .
به راستی ما چقدر می توانیم باز دارنده این حوادث باشیم ؟ تا کجا می توان با سیلی صورت را سرخ نگه داشت وبه کسی از مشکلات
نگفت؟ با نگاهی به اطراف باید جدی تر به مسائل اطرافیان خویش نگاه کنیم .شاید باید به من مربوط نیست را از زندگی مان خارج
سازیم و عمیق تر راه کارهای جدید را امتحان سازیم.ما دوران ابتدایی پرورش را نادیده می گیریم .آموخته های دینی،درسی ،اخلاقی
را به درستی آموزش نمی دهیم و مدارس ما فاقد افراد مطلوب و مستعد این فرا گیری ها در کنار خانواده می باشد.با این همه شدتی که
در امور مراقبتی وجود دارد این وقایع جای سئوال و پرسش را باز می کند.گاهی کودکان ما نه در خانه پرورش می یابند و نه در خانه
دوم خود که همان دبستان است.شاید هم مشکلات حاکم بر خانه اجازه رسیدگی درست را به پدر ومادر نمی دهد.خلاء موجود در اجتماع
و خانه آرام آرام جای خود را به انواع بیماری های روانی خواهد سپرد و این جاست که شروع کشمکش های عاطفی آغاز می گردد.
اگر برای این مورد همه وقت بگذاریم شاید همیشه فرد مشکل دار به آرامش وثباتی در رفتار برگردد و گر نه عواقب آن خودکشی و یا
قتل خواهد بود که در هر دو صورت مرگ در پی خواهد داشت.می دانم که همه طالب کمک کردن به هم هستند ولی با کمال تاسف
چون خودمان را دیر می شناسیم و حتی به شکلی هنوز خودمان را پیدا نکرده ایم قادر به این کار مهم نیستیم.
شاید اگر در اوج درگیری های خانوادگی دقایقی به کودکان خویش مفاهیم ساده ای مثل کمک،بخشش ،و زیبایی های طبیعت را با زبان
گرم بیاموزیم و از بچه بخواهیم که با ما حرف بزند شاید کمک بزرگی در جلوگیری این رویدادها داشته باشیم.
البته در کنار تمام اینها از بدی هم باید گفته شود.عشق و نفرت را قبل از ورود به جامعه خودمان باز کرده و به بچه بیان کنیم .بچه باید
در خانه بیاموزد. داده های کم و بی محتوای ما به این حوادث دامن می زند.بچه ای که بیاموزد تفنگ خطرناک ست ،و کارد تیز وبرنده،
شاید کمتر به سراغ این گونه وسایل دست بزند .شاید ما همیشه نیاز به آموزش داریم ولی چطور؟ کجا؟ تشخیصی ست که اگر خودمان
به آن برسیم کارآیی بیشتری خواهد داشت.
کاش هیچ خونی از تیزی حمله ، و شلیک بیرون نمی زد.